ببین که من هنوز لباس مشکی که برایم دوخته ای و به جا
گذاشته ای بر تن دارم ببین که مرا چگونه سیاه پوش کردی...
من که میگوفتم مشکی نباید بر تن بشه و اما این چنین لباس بر تن دارم....
ای وای از این تنهایی و بی کسی......
دیدی چطوری دست زمونه تو رو برد و منو توی داغ تو گذاشت؟!!!
دیدی چطوری سیاه پوش شدم.....
حالا چطوری بیام سر قبرت فاتحه بخونم....
می بینی عمر چقدر کوتاه....
آدما چقدر زود میرن؟؟؟؟ آخه چرا تو رفتی؟؟؟؟ عینی اینم حکمنته؟؟؟؟
آخه تعجبه این چه حکمتی می تونه داشته باشه؟؟؟؟؟ خدایا این دفعه داره چی مشه؟؟؟
مرا می شناسی؟ من از نهایت شب حرف می زنم. نهایت تاریکی...
همانجایی که هیچ کس جز خودت آنجا سرک نمی کشد و هیچ کس جز تو نمیداند که اینجا هم نور هست. مرا بشناس
همیشه فکر می کردم شمع خاموش یعنی اتمام زندگی
اما دیروز شمع رو فوت کردم
تو تاریکی اتاق چشمانم سوخت
جهانم زیادی روشن بود
باید دود می کرد
بوی سوختگی خفه ام نکند اگر
تاریکی کورم نکند اگر
دنبال نور خود خواهم گشت